کلاردشت
ای که مرا از وجود خود پروراندی
ای که زندگی را در وجود تو آموختم
ای که تمام لظحه لحظه های خاطراتم را در تو جا گذاشته ام
ای مرز و بوم من
تو را چه شده است؟!!!
ای که از عمق وجودم تو را می پرستیدم
تو را چه شده است؟!
دیگر نمی شناسمت
جنگل ها و رودخانه هایت مامنی برای وقت های تنهاییم بودند
چه شده است که دیگر آرامش را درتو نمی یابم
با مردمانت چه کرده اند؟!!!
اینا همان آدماها نیستند!
اینا آنهایی نیستند که از زندگی فقط به یک سقف بالای سر راضی بودند
تو بزرگ و وسیع بودی
تا کران چشم می انداختی
تو بودی و تو
اما حالا فقط پر از خانه شده ای
پر از غریبه
نمیخوام.....
این مردمان را دیگر نمیخوام
این سرزمین را دیگر نمیخواهم
به همان جایی که آمده ام بر میگردم
با اینکه نیاکان من در جایی دیگر(کرمانشاه) به دنیا آمده اند
اما از وقتی که چشم باز کرده ام خود را درون تو دیده ام......
کنار درخت های بزرگ و تنومن جنگل مازیچال که حالا دیگر اثری از آنها نیست
همه جا تمیز و پاک
اما حالا درمیان انبوهی از ......
نمیخواهم
حق مارا از ما گرفتند
اما از ته دل بازهم تو را دوست دارم.....

تو را می ستایم .........


(مازیچال ماستاااااا!!!)